روز نخست: همین که در یه صبح ابری زمستون سال ۱۴۰۱ در بندر عباس از خواب بیدار شدم خودمو خوش شانس میدونستم. بی درنگ از اداره میراث فرهنگی نقشه شهرو گرفتم. درسته که امروزه مسیریاب های آنلاین و همه جور نقشه به سادگی در دسترسه اما این رفتار قدیمی برای من یادآور روزهای خوش گذشته ست. افزون بر این، چون هر روز وقت شمار زیادی از مردم (از کارمند تا ارباب رجوع) در سازمان ها و اداره های دولتی میگذره بنابراین با رفتن به چنین جاهایی میشه زندگی مردم رو در در فضاهای خاص هم لمس کرد. برای دیدن بندر سر از پا نمی شناختم. نخست به ساحل رفتم. در امتداد دریا به راه افتادم و پارک های ساحلی و زیبای دولت و غدیر رو تماشا کردم. نخستین چیزی که به چشمم اومد سنگ های بزرگ ساحل بود که با همه سواحل قبلی فرق داشت. البته به نظرم همه چیز فرق داشت. آدم ها فاز «بنشین و دمی به شادمانی گذران» داشتن. هر گوشه ای قلیانی چاق بود و گپ و گفتی براه. چند نفری هم در ساحل پَهن غدیر اسب سواری می کردند. تفاوت ها آشکار بود. همین آفتاب گیرهای ساده ی ساخته شده با درخت نخل رو تنها در همین ساحل میشه دید.
ساعتی بعد با اسنپ رفتم به موج شکن. اینجا نماد بزرگی از بندرعباس با حروف لاتین نوشته شده بود و کنار این نماد مجسمه بزرگی از یه شکارچی مروارید قرار داشت. هربار که اِلِمان های یک شهر رو متناسب با فرهنگ همون منطقه می بینم، افسوس می خورم که در محل زندگی ام از نشانه بومی برای زیباسازی شهر بهره نمیبرن . چرا باید در میدان های اصلی شهر (شهرستان) نمونه گردشگری دماوند، سمبل های بیجا و بی معنایی رو ببینیم که شهر رو از ریخت انداخته؟ بگذریم! قراره عصرامروزدوباره بیام اینجا. بنابراین با شتاب بیشتری به راهم ادامه دادم و پس از یه پیاده روی یک و نیم کیلومتری به خونه تاریخی “گله داری” رسیدم. پس از بازدید از این خونه نوبت به دیدن بازارهای پر جنب و جوش بندر رسیده بود. از بازار لاری ها آغاز کردم و از اونجا به بازار قدیمی سری زدم. پیاده راه بازارچه دستفروشان رو پیمودم تا سر از بازار اِوَزیها درآوردم. سرگرم تماشای بازار بودم که یکباره مردی از غرفه ای با لباس عربی بیرون اومد و آوای سازی ناآشنا را طنین انداز کرد. در بندر پوشش های محلی چشم نوازه و مرد و زن هم نداره. مردان با جامه های عربی و زنان با چادرهای رنگارنگ و برقع های خود به شهر رنگ زندگی بخشیدن. پیداست که لباس های محلی برای عکاسی و مدلینگ نیست بلکه مردم با خواسته قلبی خود همیشه چنین می پوشند. با حس خوبی دقایقی در صحن امامزاده شاه محمدتقی نشستم و سپس خودم رو به اسکله حقانی رسوندم. فردا از همین اسکله به جزیره هرمز سفر خواهم کرد. بنابراین به یه نگاه سطحی بسنده کردم تا جذابیتش باقی بمونه. در مسافت کمی از اسکله، عمارت کلاه فرنگی و مسجد جامع اهل سنت رو هم دیدم.. البته به مرکز خرید مگامال که در مجاورت عمارت کلاه فرنگی بود هم سرک کشیدم. نوشیدن یه دسر عربی به نام شَعریه و سپس بی هیچ شتابی رفتن به سوی بازار ماهی فروشان. به نظرم اینجا یکی از جذاب ترین جاها در جنوب کشوره. همه جور ماهی و میگوی تازه گیر میاد و واقعن این تنوع صید جز در بندرعباس در هیچ شهر شمالی و جنوبی ایران دیده نمیشه. تجربه بویایی من با پر کردن مشام از بوی ماهی شمال در رشت، با بوی ماهی جنوب در بندر تکرار شد.
روز دوم: هوا خنک بود. در این خنکا هرچی رطوبت بیشتر باشه، هوا دلچسیچب تره. از قبل یه جا رونشون کرده بودم برای خوردن صبحانه محلی. نام اون صبحانه ای که دنبالش بودم “مهیاوه” بود اما گیرم نیومد. کافه چی دو پیشنهاد دیگه داشت: بلالوت (بلالیت) و نون خلیجی. یرخلاف تصور نون خلیجی یه نون ساده نیست و داخلش پنیر، تخم مرغ و یه مدل سس داره. مواد بلالوت رو با خودم مرور کردم. بعید بود ترکیب رشته فرنگی، زعفرون، هل و دارچین اونم در وعده صبح با سلیقه من جور دربیاد اما شکل ظاهری بلالوت خیلی گول زننده بود. بالاخره بلالوت رو با نون محلی “توموشی” به سبک مردم بندر امتحان کردم. نتیجه شگفت انگیز بود.
انرژِی بالایی برای گشتن در شهر داشتم اما اصلا مهم نیود کجا وچه جوری. خودم رو به شهر سپردم و ذهنم رو از هر باید و برنامه ای خالی کردم. واقعا در سفرها از رفتن زیر بار یک نظم خاص گریزانم. مثلن در پیاده روی دیروز اگه به موضوع مسافت بین جاذبه ها اهمیت میدادم باید پس از دیدن مسجد گله داری، ۵۰۰ متر اون طرف تر به مسجد تاریخی ناصری می رفتم اما بازدید از بازار ماهی رو با این برنامه جایگزین کرده بودم. یعنی به یادداشت ها و برنامه دیروز که مدام هشدار میداد به مسجد ناصری برو بی توجه بودم و البته لحظه حضور در بازار ماهی هم بسیار از انتخابم راضی بودم. امروز میل به دیدن مسجد ناصری من رو به اون سو کشوند. هرکس برای دیدن مسجد بیاد میتونه حمام و منبر گپ رو هم در کنار اون ببینه. نوبت بازدید ازمعبد هندوها بود. با ماشین رفتم تا برای سفر امروز وقت و انرژی بیشتری داشته باشم. نیم ساعتی در فضای بیرونی معبد چرخیدم. نتونستم درون معبد رو ببینم چون به دلایل نامعلوم کسی نبود که اجازه ورود بده. البته این محدودیت وقت بیشتری برای سفر مهم امروز بهم داد. با خوش شانسی یه ماشین لوکس گیرم اومد و دقایقی بعد در اسکله حقانی بودم. کمی وقت داشتم و تونستم با یه پیاده روی بازدید سطحی دیروز رو جبران کنم. از اینجا به بعد سفر من به جزیره پاک و پرماجرای هرمز آغاز میشه. از اونجا که هرمز خودش یه سفر پر و پیمونه بعدا جداگانه دربارش خواهم نوشت. دو روز در هرمز موندم و دوباره به بندرعباس برگشتم و دو روز دیگه موندم. در واقع از اینجا به بعد ماجرای دو روز پایانی در بندرعباس رو می خونید.
روز سوم: صبحانه اعتیادآور توموشی رو که خوردم سری به پارک های بندر زدم چون جز پارک دولت و غدیر هنوز سه پارک ساحلی دیگه رو ندیده بودم. نخست به پارک جهانگردی رفتم، سپس پارک کپشکن و از اونجا هم به پارک آکواریوم. مردم به ویژه جوانان در این پارک ها سرگرم خوش گذرونی بودن. سواحل شاد و پررونق بود و این برای جوونا خیلی هیچان انگیزه. منم دو گزینه برای خوش گذرونی داشتم: شنا کردن و دوچرخه سواری. شنا کردن در این سواحل که آب بسیار آلوده ای داشت واقعن دور از عقل بود. بنابراین یه دوچرخه اجاره کردم و حسابی چرخیدم. ساعت نزدیک سه عصر بود. از یه طرف باید فکری واسه ناهار میکردم و از طرف دیگه نمی خواستم برنامه دوچرخه سواری رو تموم کنم. خوشبختانه غذاهای خیابانی کنار ساحل، تصمیم گیری رو واسم ساده کرد. بانوان غذاهای خانگی و محلی میپختن. یه کاسه نخود داغ خریدم و همزمان با خوردن گپی هم با فروشنده زدم. از دل این گفتگوها بیشتر به یه ویژگی برجسته مردم بندر که همون سادگی و خودمونی بودنه، پی بردم. مردم بندرخاکی، زلال و مهربونن. یادمه سال گذشته در یه پژوهش دانشگاهی نوشته بود که گرمای هوا درگیری خیابونی رو بیشتر میکنه اما جالبه که آمارهای رسمی نشون میده مردم بوشهر و بندرعباس در سال ۱۴۰۰ کمترین میزان نزاع خیابونی رو داشتن. یک ساعت در ساحل دراز کشیدم. یادم اومد که هنوز فروشگاه ها و مراکز تجاری بندرعباس رو ندیدم. با وجود روحیه مینیمالیستی خودم رو از دیدن فروشگاه های مدرن شهرها محروم نمیکنم. تقریبا هیچ مرکز خرید مهمی روهم از قلم ننداختم؛ از پاساژ نگین و زیتون گرفته تا سیتی سنتر و ستاره شهر. معمولا شبای آخر سفر بی هدف در شهر رانندگی می کنم و تا جایی که بتونم به همه خیابونا وگاهی کوچه های شهر سرک میکشم. تماشای فضاهای شهرها از توی ماشین به شرط نبود ترافیک برام تازگی داره و آرومم میکنه. اگه یه غریبه ای که شهر رو بشناسه همسفر بشه که بهتر.
سفر پایان گرفته اما جوری که دلم می خواست در زندگی مردم خونگرم این سرزمین عمیق نشدم و همین دلیل خوبیه که بندر هم بره توی فهرست شهرهایی که اگه زنده موندم میخوام دوباره بهش بگردم.
به قول بندریا: “هیچ جا بَندِر نابو”