تک و تنها میزنم به دل جاده تا برم به رشت. من مسافر همیشگی این شهرم؛ شهر نخستین ها. نخستین کتابخانه ملی، نخستین مریضخانه ملی، نخستین تئاتر، نخستین اتوبوس شهری و نخستین مدرسه دخترانه در ایران.
در آغاز مسیر نمیخوام اون کتاب صوتی رو که از پیش آماده کردم زود گوش بدم؛ درست به همون دلیل که توی دنیای بچگی تلاش میکردیم بستنی مون دیرتر از دیگران تموم بشه. از قزوین که رد شدم دکمه پخش رو میزنم. دیگه به هیچی فکر نمیکنم و تنها آماده شنیدنم. یادم میاد آخرین باری که به رشت می رفتم، به رمان «امشب دختری میمیرد» اثر ارونقی کرمانی گوش سپردم. این کتاب داستان دختریه به نام پروین که خبرنگاری دفتر خاطراتش رو پیدا میکنه و از برنامه اون برای خودکشی آگاه میشه. پروین از رابطه پنهانی نامزدش با نامادریش رنج میبره و یارای گفتن این موضوع رو به پدرش نداره. فایل ها رو یکی پس از دیگری گوش میدم؛ ۸۱ پادکست تقریبا شش دقیقه ای. داستان که پایان گرفت وقت خیالپردازی منه. افسار خیال را رها میکنم تا حسابی جولان دهد. آری باید در جای یکایک شخصیت های داستان قرار گرفت و داستانی نو برای خود ساخت. گاهی توی این خیالپردازی ها به منفورترین آدم های داستان هم حق دادم و چه بسا باهاشون همدلی کردم. سیگاری آتش میزنم و دوباره فکر. به جنگل های سراوان رسیدم و دلم میخواد همچنان درگیر افکار خودم باشم. چیزی نمونده که به رشت برسم. کم کم رشت خودنمایی میکنه و در حالی که هوا رو به تاریکی رفته، از سمت جنوب به مرکز شهر نزدیک میشم. با آسودگی از محدوده طرح ترافیک گذر میکنم و هنگامی که به محوطه سنگفرش شده میدان شهرداری رسیدم، نگهبان با خوشرویی اجازه ورود میده. برخلاف راننده هایی که پلاک بومی دارن، گردشگرها آزادن با خودرو بیان به این محدوده. این آسودگی همیشه برام دلچسبه اما تردید ندارم که بیشتر این رهگذرها، از آدم هایی که سواره از روی سنگفرش ها میرن خوششون نمیاد. کمی جلوتر، جای اقامت همیشگی من مهمان پذیر فارس در کنار میدان زیبای شهرداریه که به نظرم چیزی از هتل های آنچنانی کم نداره! اتاق شماره ۱۱ رو در سفر پیشین شناسایی کرده بودم. پنجره هاش دید جالبی به بیرون داره و من میتونم از جلوی اون رد شدن آدم ها رو به تماشا بنشینم. از این پس دیگه عشق بازی من با این شهر آغاز شده. دور تا دور رو میگردم و میچرخم و کاری به این ندارم که ساعت از یک بامداد گذشته. من هنوز از دیدن ساختمان چشم نواز شهرداری و اداره پُست سیر نشدم. اصلا شهر هم کم نمیاره. تا پاسی از شب رهگذران رو در خودش جای داده و از سبزه میدان تا چند خیابان جلوتر هم پذیرای اونهاست. سرمایی در تنم حس میکنم اما با نوشیدن یک چای در یک دکه چوبی (که در هر گوشه ای دیده میشه و از جاذبه های شهره) کمی گرم میشم. کباب خیابونی در هر گوشه ای و به وفور دیده میشه. صاحبان این پیشه با شتابی شگفت انگیز به مشتریان سرویس میدن و دود زیادی به راه میندازن. چون دیروقته در برابر وسوسه خوردن مقاومت میکنم و گوشه ای مینشینم تا ساختمونا رو از نمایی دیگه ببینم. چشم به فضای پیرامونم دوخته ام که ناگاه با سخن مردی میانسال که از معماری سبک اروپای شرقی بناها سخن میگفت به خود آمدم. برای اینکه بداند لال نیستم پاسخی میدهم و آرام از میان سیل جمعیت به سوی مهمانپذیر بازمیگردم. از پنجره اتاقم شاهد زاویه ای تکراری اما زیبای شهر هستم. این ساختمون و بناهای اطراف این زاویه رو تحمیل کردن وگرنه گستره بیشتری رو میشد دید. پیش از خواب میدونم که از فردا تا پایان هفته تجربه های شیرین و از یاد نرفتنی در انتظارمه. البته غمی هم چاشنی این انتظار هست. غمی که ناشی از تنها اومدن به این شهره که به زودی در فکرم رنگ میبازه. فردا از راه میرسه وپیش بینی من برای داشتن تجربه های ناب در این شهر رنگ واقعیت به خودش میگیره. تجربه هایی مانند گفتگو با مردم شناس برجسته گیلانی، خوردن کباب کثیف! میدون شهرداری و البته کباب بسیار لذیذ یاسر در محله زرجوب، گشت بیرون شهری مثه سِقالکسار و خُمام، سر زدن به خانه فرهنگ رشت و گم کردن خود درمحله ساغریسازان. قدم زدن در باغ محتشم با آوای دلنشین ناصر وحدتی برام دل انگیزه و به قول سروده دوستی: «و اینچنین فروتنانه برگ ریزان سر گرفت، مرا در باد و باران پاییزی همچون همین برگ ها در باغ محتشم آواره کردی» من اما در باغ سالار و یا مشکات هم خود را آواره یافتم. مانند یک کودک هیجان زده ام؛ هنگامی که در بازار رشت گام برمیدارم. دلم میخواد مشامم پر بشه از بوی ماهی و سبزی های تازه. دلم میخواد به فروشنده ها بگم بیشتر داد بزنین تا بیشتر کیف کنم. اگر این بازار به حاشیه شهر میرفت (که قرار بود بره) چه دلگیر میشد. وقت ناهار باید پیش حسین در مرکز بازار رفت. چه باقالاقاتوق داشته باشه، چه لَوَنگی و یا غذاهای ساده، فرقی نداره. آدم باسلیقه ایه و طعم خوراکش تا مدت ها زیر زبون موندگاره. چگونه و از کجای این شهر بگم؟ از قدم زدن با یک دوست رشتی در محله پیرسرا (هنری ترین خیابان رشت) یا همراه شدن با انجمن بی مانند «سرزمین ایده آل ما» و پاکسازی این شهر زیبا؟ از با مرامی دوستی که باهام میاد بازار و واسه خرید ماهی راهنمایم میکنه یا از اون دانشجوهای با انگیزه ای که در یک شب سرد در مرکز شهر با زنجیره انسانی برای زلزله زدگان کرمانشاه پول جمع میکنن؟ نیمه شبه و پس از خستگی کیلومترها پیاده روی در رختخواب دراز کشیدم. از نخستین روز ورود به رشت، نیم نگاهی به آسمون دارم که بارون بیاد. اگر هم نیاد، همین که کسی توقع باریدن رو به سُخره نمیگیره غنیمته. با امید به بارش بارون به خواب میرم.
دوستان آیا شما هم تجربه ای از سفر به این شهر داشتین؟
من هیچوقت تا حالا به این شهر سفر نکردم اما به حدی قلم نویسنده آقای سلطانی عزیز خوب بود که تصویرسازی کاملی داشتم …
درود بر شما بانوی گرامی
باسمه تعالی
سلام و عرض ادب .
بنده حقیر سفرهای بسیاری داشتم سفرهای زیارتی و سفرهای اردویی …. البته با توجه به فراوانی که هر کدام بسیار خاطره دلنوازی در ذهنم حکاکی شده که قلم فرسایی در این خصوص مجالی بیش خواهان است.
هرچند در خصوص واژه “سفر”که کلمه بسیار جذابیست و صحبت در این زمینه نیز، طالب حوصله و زمان هست . قلمی که آقای مجتبی سلطانی در خصوص سفر به رشت ابراز نمودند در عین زیبایی گویا خود در آنجایی . احسنت
سپاس
درود بر شما
بسیار زیبا
با نوشتهی دلچسب شما مجازی شهر خلاق رشت را مرور کردم و قدم زدم و کلی لذت بردم.
واویشکای سبزه میدان و آش شله قلمکار لب آب را هم امتحان کنید که حلیم را یک رتبه تنزل می دهد.
هرجا هستید دلتان شاد.
نوشته قشنگی بود و خودم را در آن فضا حس کردم
درود بر شما استاد سلطانی عزیز
بنده بسیار لذت بردم از این همه انگیزه ی شما برای به تصویر کشیدنِ شهرِ زیبای رشت ، و چه عاشقانه می نویسید و تک تک توصیف هاتون از بازار گرفته تا جنگل و کلبه ی چوبی ، بسیار عالی بود
سپاس بانوی هنرمند و خوش فکر