نوشتن درباره «رشت» ساده نیست. باید جوری نوشت که از «میرزا»ی این دیار تا «اکبر رادی» به خوبی توصیف بشه. فکر می کردم (و می کنم) که اگه نمی تونیم مزه خوراک های لذیذ این دیارو زیر زبون ها ببریم نباید بنویسبم. چگونه میشه برکت و روشنایی این شهرو توصیف کرد؟ حس ایستادن توی میدون شهرداری رو چجوری باید گفت؟ همیشه مرور این جمله ها و کمال گرایی همیشگی منو از نوشتن درباره رشت بازداشته. بالاخره چند سال پیش از حاشیه امنی که با «ننوشتن» برای خودم ساخته بودم بیرون اومدم و همه جا درباره رشت نوشتم که مهم ترینش نوشتاری با نام «سفر به شهر نخستین ها» بود. پس از انتشار این نوشتار دوباره اون کمال گرایی لعنتی نهفته در وجودم بیدار شد و نتونستم بیشتر بنویسم. به قول فلیپ راث، «هرچه می گویی، چیزی بیشتر یا کمتر از آنچه می خواهی بگویی، بیان می کند؛ و هرچه انجام می دهی، کاری بیشتر یا کمتر از آنچه می خواهی بکنی، انجام می دهد» رشت هم برای من همیشه چیزی بیشتر از اونچه می خواستم یا می تونستم بگم بوده. به عنوان غریبه ای توی شهر، بارها روز و شَبَش به من اُمید داده و منو از اندوه رها کرده. شاید بگن که کیفیت زندگی در ملبورن، ونکوور، زوریخ و ابوظبی چنین و چنانه اما من رشت رو تنها با بازار ماهیش به همه اونا ترجیح می دهم. آدم ها، کبوترها و باران هیچ کدوم توی شهر ساختگی نیستن. رشت مانند خیلی جاها توی بی هویتی و روزمرگی گم نشده. وقتی بهش پا میذاریم چیستی خودشو بر ما چیره میکنه. باید به رنگ خودش دربیایم؛ رنگ آفتاب کم جان سرظهرش، بوی درخت ها و نمناکی آسمانش. باید بخت یار باشه که بتونیم خلوت محله ساغری سازان رو درک کنیم. اگه شانس بیاریم رشت چهره پنهانشو بهمون نشون میده که اگه اینگونه شد، شهر برای یک عمر خیالمون رو اسیر کوچه پس کوچه هاش می کنه. دل که بدیم، او هم مهربونی می کنه؛ با بوی سِحرانگیز غذاهاش، با قیامت رنگ ها در بازارش، با بوی نونی که تنور گِلی نانوایی عمو حسن در محله امین الضَرب می پراکنه. کاش اون آرزوی من هم برآورده بشه؛ آرزو کرده بودم همه آدم های خوب دوباره به رشت برگردن تا به قول فرهاد توحیدی، «رشت دوباره رشت بشه».