سفر بوشهر (بخش دوم)

admin سفر

خیلی زود هزینه اقامتگاه رو تسویه کردم و به پیشنهاد فرحان آپارتمان نزدیک بازار رو اجاره کردم. جای اقامت هم بهتر شد و هم ارزان تر. رفتم دنبال فرحان و کمی بعد سر از یه آش فروشی در آوردیم. خب این رفیق ما گوشش بدهکار نبود که من صبحانه خوردم اما الان میگم اینجا اومدین آش بوشهری یادتون باشه. چند کیلومتر رانندگی کردم و کمی از مسیر ساحلی جدا شدیم. فرحان پیاده شد و رفت با یه مرد جوان جلوی یه ساختمون بلند حرف زد. اومد و گفت: «اجازه گرفتم بریم بالا». نفس زنان از پله های تاریک برج بالا رفتیم. فکر کنم در طبقه شش یا هفت از همه سازه های پیرامون بلند تر بودیم. بالاخره به بالاترین طبقه ساختمان یعنی ۲۰ یا ۲۲ رسیدیم و‌‌ یکباره نوار ساحلی با دریایی بیکران پیش چشممون قرار گرفت. برای من که همیشه دوست دارم بام شهرها رو‌ببینم تجربه بسیار خوبی بود؛ به ویژه در شهری مانند بوشهر که کوه و یا عارضه طبیعی بلندی نداره این تجربه گرانبها بود. نفسی چاق شد و‌ سپس همسفرم چشم اندازهای قابل دیدن رو معرفی کرد. کافه های لب ساحل، ورزشگاه بوشهر، اسکله، لنج ها و هتل دلوار.

 

istockphoto 178539477 1024x1024 transformed
قرار شد بریم بیرون از شهر به سمت گنبد نمکی جاشَک. درباره این گنبد چیزی نمیگم تا مبادا کسی به توصیفم بسنده کنه و بیخیال دیدن غار و آبشار نمکی و دیدنی های اون منطقه بشه. به ویژه اینکه از بوشهر تا گنبد جاشَک نزدیک به ۱۶۰ کیلومتر راهه و این مسافت می‌تونه خیلی راحت از برنامه سفر کنار گذاشته بشه.
به سمت بوشهر راه افتادیم و جاده خلوتی که بسیار جذاب تر از اتوبان مسیر رفت به جاشک بود رو در پیش گرفتیم. در این مسیر به بنادر و روستاهای گوناگون دسترسی ساده ای دارید. ما از بنادر عامری و بندر رستمی دیدن کردیم و  سپس به روستای بَربو رفتیم. وقت ناهار بود. دیگه به ذائقه فرحان عادت و اعتماد داشتم. وقتی تلفنی سفارش غذا می داد با تعجب پرسیدم مگه اینجا کسی غذا میاره؟! به نشانه تایید سری تکان داد و گفت بیا بریم لب آب.‌ روستا ساحل تمیزی داشت و‌ همون جا ساعتی روی شن ها دراز کشیدیم. باور نکرده بودم که این سبکِ «سفارش غذا» توی منطقه روتین باشه و فکر می کردم فرحان برای این کار برنامه ریزی متفاوتی کرده. یک ساعتی طول کشید تا یه نوجوان غذا رو‌آورد. دیگه مطمئن شدم این کار برنامه ریزی شده ست و اون می‌خواسته متفاوت عمل کنه وگرنه کدوم پیکِ رستورانی با این سن و سال با دمپایی های کهنه و موتور داغون غذا میاره. ظرف غذا رو که باز کردم یه فاکتور «دست نوشته» توش بود که در واقع سند اشتباه من بود و نشون میداد غذا از یه جایی که کارشون فروش خوراک های محلی هست فرستاده شده. فرحان گفت: زنانی در روستاهای اطراف هستن که توی خونه غذای محلی می پزن و به گردشگران میفروشن. بدون بزرگنمایی واژه دَرخوری برای توصیف مزه و‌ بوی این غذا پیدا نمی کنم. تنها اینو بگم که حتی یک قاشق از قلیه ماهی و دوپیازه میگو رو باقی نگذاشتم. بعد از خوردن این خوراک دلچسب دوباره به سمت بوشهر راه افتادیم. در مسیر برگشت کَلوت شتر رو از دور تماشا کردیم. از بازدید خونه رئیسعلی دلواری صرف نظر کردیم تا تونستیم غروب خورشید رو در گورستان لنج ها تماشا کنیم. 

 

 

istockphoto 1199684709 1024x1024 transformed

نزدیک ساعت هفت به بوشهر رسیدیم. شام رو در رستوران میداف خوردیم و بدون هیچ حرفی خودمون رو به کافه «علی باش» رسوندیم برای تکرار تجربه دیشب. خدای من انگار این ساز و آوازها تمام شدنی نیست. دوباره خیام خوانی با صدای دف و کف زدن های پی در پی همراهان. ساز دیگری هم هست که نمی دانستم نامش چیست. شاید جُفتی باشد. از اینجا نمی توان دل کَند. صدای مردم هیجان رو بالا و بالاتر بُرده. به راستی روح بوشهر اینجا در کافه هایش در جان آدم رخنه می کند.
صبح روز سومه و قراره فرحان به شیراز بره و تا دو روز بعد برگرده. غیبتش شاید فرصتی باشه برای پیاده روی بیشتر و بی هدف در شهر! خودم رو به بازار صفا رسوندم. میانه بازار صفا یعنی بازار پررونق ماهی فروشان از بخش‌های دیگه برام دلچسب تر بود. کمی بعد سر از بازار قدیمی بوشهر درآوردم که قدمت قاجاری داره. البته این بازار کوتاه و سرپوشیده رونق گذشته رو از دست داده. وقتی حسابی در بازار به حس کنجکاویم پاسخ دادم با یه پیاده روی یک و نیم کیلومتری برای سومین بار به بافت قدیمی بوشهر رسیدم. هنوز یه جاهایی در این محدوده باقی بود که ندیده بودم. از عمارت های گلشن، کازرونی، ایرانی و مسجد کوفه (که همه نزدیک به هم بودن) در کمتر از یک ساعت دیدن کردم. نزدیک ظهر برگشتم خونه و بیخیال درست کردن ناهار به تماشای فیلم سعادت (bliss) مشغول شدم. فیلم به شدت سطحی و ناامیدکننده بود. بی درنگ فیلم دیگری دیدم با نام «تابستان سول» که فاجعه فیلم قبلی رو جبران کرد و اثرش بر من مانند هدیه ای بود که قرار نبود بگیرم.

کم کم بارانی ریز و آرام باریدن گرفت؛ شبیه بارش های شهر باران های نقره ای! تکرار اتفاق دو شب پیش خواسته ای بود که از ذهنم گذر کرد. به این فکر زودگذر بیشتر بها دادم و به همین دلیل چند دقیقه بعد در خیابان بودم. شاید دوباره به اندازه صبح امروز پیاده روی کرده بودم. ادامه دادم تا سراشیبی تند جلوی یک مسجد که پدیدار شدنش نشان دهنده رسیدن به محله شنبدی بود. ناخودآگاه می دونستم در این کوچه ها باید خبری باشه. اصلن یکی از جاذبه های خیام خوانی اینه که سازوکارهای اجراهای رسمی رو نداره. نه با دیدن پوستری به آمدن ترغیب می شوی و نه بلیط و جایگاهی در کار هست. تنها باید خود را به کوچه ها بسپاری و این برای من شانسی دوباره در پی داشت! صدای آهنگی از ته یک کوچه شنیده می شد. رد صدا رو در کوچه باریک گرفتم و رفتم. اکنون دوباره در میان یک مراسم خیام خوانی دیگه بودم. نبود فرحان سبب شد که تصمیم بگیرم بیشتر با آدم ها معاشرت کنم. نیازی به تلاش کردن نبود زیرا این ارتباط خیلی ساده رخ داد و با مردی خوش سیما گپ زدم. موضوع گفتگو مهم نبود و ارتباطی ارگانیک در جریان بود. انگار تنها ما دو نفر حرف نمی زدیم بلکه با جمع یکی شده بودیم. قرار گرفتن در این جمع من را به یاد سخن «محمد لاریان» خواننده و ترانه سرای گروه سیریا انداخت که می گفت: فرهنگ بوشهر را باید در محفل ها و جمع ها فهمید‌ اگر آمدی بوشهر و فقط با یک بوشهری در ارتباط بودی هیچ وقت لذت واقعی را نخواهی برد. چه ساده غیبت فرحان عزیز سبب شد گردهمایی جذاب امشب را جور دیگه ای تجربه کنم.     از کافه بیرون زدم و برای شام یه راست رفتم به سمت محله جُفره برای یه فلافل خوری سنگین! چند مغازه به هم چسبیده که انواع فلافل و‌ سمبوسه توشون پیدا میشه حق انتخابی خوبی میده. پیشنهاد شده بود که فلافل های «آمو عبدی» رو بچشم اما مغازه جاسم تمیز و خلوت تر بود و به نظرم اومد که موادش هم تازه تره. نشستن همانا و خوردن دو فلافل و یه سمبوسه همان. مزه فلافل با سس های تند دست ساز و سبزیجات خوش عطر و تازه کنارش، کم نظیر بود اما من هرگز خودمو برای پرخوری امشب نمی بخشم.
به خونه برگشتم و با بی خوابی شبانه حسابی تاوان پرخوری امشب رو دادم.
  اکنون که سفرنامه بوشهر به پایانه نزدیک میشه میخوام کمی هم درباره کِشتی رافائل بگم. چون راستش پس از شنیدن داستان این کشتی در اپیزود بیستم رادیو «نیست» دلم می خواست دوباره در همین بوشهر با همون لهجه شیرین مردمش بیشتر دربارش بشنوم اما این فرصت پیش نیومد و حیفم اومد توصیف گوینده رادیو «دور دنیا» درباره رافائل رو اینجا بازگو نکنم. پانته آ غلامی میگه ممکنه لابلای صفحه های آلبوم بوشهری ها یه عکس یادگاری با یه کشتی سفید بزرگ ببینید که بهش لقب تایتانیک ایران رو داده بودن. کشتی ای که قرار بود به یکی از جاذبه های گردشگری جنوب ایران تبدیل بشه ولی نشد و امروز یکی از جاذبه های زیرآب برای غواص ها شده. رافائل یه کشتی سفید و لوکس و بزرگتر از تایتانیک بوده. ۷۵۰ کابین، ۵۰۰ صندلی، ۳۰ تالار، ۱۸ آسانسور، استخر، سالن سینما و تئاتر، فروشگاه، مهدکودک، بیمارستان و امکانات دیگه داشته. قرار بود این کشتی پهلو بگیره و جذب مسافر کنه اما در دوران جنگ با موشک عراقی ها غرق میشه. امروز همچنان بخش های باقی مونده از رافائل برای غواص ها جالبه چون در میان اون گونه های گیاهی و جانوری زندگی میکنه.
باز‌ به بوشهر میام چون آوای نی انبون و دمام، شب های بندر، کوچه های بلند با ساختمان های سپید، خیام خوانی در کافه و‌ کوچه، قصه های مردم و فلافل های محله جفره از یاد رفتنی نیست. باز به بوشهر میام چون این نما و برداشتی رویین بود در حالی که خواست اصلی من خارج شدن از قالب یک گردشگر و‌لمس زندگی واقعی مردمه.


سپاس که همراه بودین.

شاید دوست داشته باشید:

دوباره رشت

نوشتن درباره «رشت» ساده نیست. باید جوری نوشت که از «میرزا»ی این دیار تا «اکبر رادی» به خوبی توصیف بشه. [...]

بندرعباس

  روز نخست: همین که در یه صبح ابری زمستون سال ۱۴۰۱ در بندر عباس از خواب بیدار شدم خودمو […]

سفر بوشهر (بخش نخست)

در زمستان امسال می‌خوام چند سفر پی در پی به جنوب ایران داشته باشم و کل خط ساحلی جنوب از […]

۲ دیدگاه

  1. مجتبی جان
    سپاس از اینکه ما رو هم در سفر اِت همراه کردی
    من هنوز به بوشهر سفر نکردم و با خوندن سفرنامه تو، بیشتر مشتاق شدم در اولین فرصت به این منطقه دلچسب سفر کنم . ⛱️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *