خیلی زود هزینه اقامتگاه رو تسویه کردم و به پیشنهاد فرحان آپارتمان نزدیک بازار رو اجاره کردم. جای اقامت هم بهتر شد و هم ارزان تر. رفتم دنبال فرحان و کمی بعد سر از یه آش فروشی در آوردیم. خب این رفیق ما گوشش بدهکار نبود که من صبحانه خوردم اما الان میگم اینجا اومدین آش بوشهری یادتون باشه. چند کیلومتر رانندگی کردم و کمی از مسیر ساحلی جدا شدیم. فرحان پیاده شد و رفت با یه مرد جوان جلوی یه ساختمون بلند حرف زد. اومد و گفت: «اجازه گرفتم بریم بالا». نفس زنان از پله های تاریک برج بالا رفتیم. فکر کنم در طبقه شش یا هفت از همه سازه های پیرامون بلند تر بودیم. بالاخره به بالاترین طبقه ساختمان یعنی ۲۰ یا ۲۲ رسیدیم و یکباره نوار ساحلی با دریایی بیکران پیش چشممون قرار گرفت. برای من که همیشه دوست دارم بام شهرها روببینم تجربه بسیار خوبی بود؛ به ویژه در شهری مانند بوشهر که کوه و یا عارضه طبیعی بلندی نداره این تجربه گرانبها بود. نفسی چاق شد و سپس همسفرم چشم اندازهای قابل دیدن رو معرفی کرد. کافه های لب ساحل، ورزشگاه بوشهر، اسکله، لنج ها و هتل دلوار.
مجتبی جان
سپاس از اینکه ما رو هم در سفر اِت همراه کردی
من هنوز به بوشهر سفر نکردم و با خوندن سفرنامه تو، بیشتر مشتاق شدم در اولین فرصت به این منطقه دلچسب سفر کنم . ⛱️
سپاس
پیام هات به شدت دلگرم کننده ست