در زمستان امسال میخوام چند سفر پی در پی به جنوب ایران داشته باشم و کل خط ساحلی جنوب از «سربندر» تا بندر «رُفیه» رو شخم بزنم! بنابراین ناچارم داستان سفر رو در چند بخش بنویسم. نخستین مقصدم در این سلسله سفرها، بوشهره.
این دومین سفرم به این شبه جزیره ست. دلم نمیخواد مثه سفرهای مرسوم، پیش از دیدن شهر در اینترنت جستجو کنم و یا برنامه ریزی دقیقی داشته باشم. البته کم و بیش با شهر آشنایی دارم و یه دوست خونگرم و پرشور بوشهری به نام فَرحان نیکخواه هم همراهمه.
از مسیر یاسوج خودمو بوشهر رسوندم. اگه وقت کافی دارید پیشنهاد می کنم این مسیرو با جزییات ببینید. مثلن من در یاسوج توقف کردم، یک کباب عالی در کِوِشک زدم، کازرون را از نزدیک لمس کردم و ۶۰ کیلومتر مونده به بوشهر در منطقه «آب پخش» به میان نخلستان ها رفتم. با این کار وقتی می رسیم به بوشهر انگار تازه از یه سفر اومدیم به یه سفر دیگه. این بندر بسیار شبیه رَشته. هر دو شهر کریدور فرهنگی بودن که خرده فرهنگ کشورهای دیگه بهشون راه پیدا کرده. همان گونه که برای لمس سبک زندگی مردم به رشت میرم، هدف سفر بوشهر هم دیدن عمارت ها، مال ها و حتی سواحل نبوده؛ بلکه دیدن مردم و روزمرگی هاشون من رو به جنوب کشونده و فرهنگی بی اندازه در قلبم جای گرفته.
پام که به شهرها میرسه تیپیکال سفرم رفتن به سمت اقامتگاه، جابجایی وسایل سفر و استراحتی کوتاهه. از اقامتگاه راضی نبودم و جلوتر میگم که محل اقامت رو از همون روز دوم تغییر دادم. با فرحان تماس گرفتم و رسیدنم رو خبر دادم. فرحان یه بوشهریه که در کویت زندگی میکنه و یکی از دوستان ایشون رو بهم معرفی کرد. ویژگی این مرد دوست داشتنی در سه واژه «عاشق، فارغ و صادق» خلاصه میشه.
دم غروب برای نخستین بار در پارک قوام با فرحان دیدار کردم. پسری خونگرم با همان توصیف کوتاه پیشین. کمی در ساحل و سنگفرش خیابان قدم زدیم و از خودمان گفتیم. گفتگو که به برنامه سفر رسید، پیشنهاد داد که شب ها بوشهر گردی کنیم. دلیلشو نپرسیدم و پذیرفتم. سپس گَشتی در محله کوتی زدیم؛ جایی که دفتر تجاری و کنسولی چند کشور در آن قرار گرفته است. به عمارت بزرگ امیریه رسیدیم که دورانی دارالحکومه بوده و امروز شورای شهر بوشهر در اون قرار داره.
عمارت امیریه رو که دیدیم میدونستم الانه که فرحان به سمت آب انبار قوام بره. واسه همین پیش دستی کردم و پیشنهاد دادم که بازدید از اونجا رو با یکی از وعده های ناهار یا شام همزمان کنیم. فرحان هم بی درنگ یه برنامه جایگزین پیشنهاد داد و گفت بریم یه کارگاه رو ببینیم. از دید او بازدید از کارگاه یه برنامه ای ضعیف تر از آب انبار قوام بود اما فکرش رو هم نمی کرد که اینجا تصاویری از هنر بوشهر در ذهنم به یادگار بزاره. چند دقیقه پیاده رفتیم تا به کارگاه محمد رسیدیم. نفهمیدم برای رسیدن به اینجا از چه مسیری اومدیم. درب کارگاه باز شد و مردی میانسال تا فرحان رو دید اومد جلو و مثه همه مردم بوشهر با لهجه گرم و دلنشین خوش آمد گفت. رفتیم به اتاقی که محل اصلی کار محمد بود. کمی نشستیم، وچای نوشیدیم و محمد نیز درباره تاریخ هنر گره چینی آرام و شمرده حرف میزد. در سخن گفتن شتاب نداشت و این به من فرصت میداد که یک نگاهم به او و نگاه دیگرم به چارچوبی باشد که در آستانه اش ایستاده بود. او هنرمندیه که نقش ها و گره چینی ها را روی درب و پنجره های چوبی می سازه. من که چشمم از دیدن این کارگاه تماشایی سیر نمی شد. گپ و گفت ادامه یافت و او درباره خودش، کارگاه نجاری و رونق هنر گره چینی در بوشهر حرف زد. با سخن او شادی در ما فزونی گرفت، زیرا فهمیدیم که ماجرا تنها آفرینش های هنری یه نجار در گوشه ای از شهر نیست بلکه قراره مدام این درب و پنجره ها به آدم های خوش ذوق فروخته بشه و دوباره به بافت معماری بوشهر برگرده. منم هنگام پیاده روی امروز کمی حس کرده بودم که نمای خانه ها نسبت به سفر پیشین تغییر کرده. بنابراین این خبر خوبیه که اینجا مردم بیش از پیش به احیای خانه ها با بهره گیری از معماری کهن روی آوردن.
از کارگاه محمد پیاده مسیر اسکله رو در پیش گرفتیم. پیش از رسیدن به اسکله در محله بهبهانی ها از عمارت های طاهری [که اکنون موزه مردم شناسی شده] و گلشن دیدن کردیم. اکنون دریای بی انتها و بالابر های غول پیکر پیش چشم ماست. دقایقی روبروی اسکله ها نشستیم و سپس به امیریه بازگشته و خود را در کوچه های تودرتوی اطراف آن گُم کردیم. خانه های سفیدی که گاهی درها و نرده هایی از جنس چوب داشتن، آرامشی باورنکردنی داشت. برخی میگن باریکی کوچه ها و بلندای خانه ها برای در امان ماندن از گرمای شدید این شبه جزیره بوده و شماری بر این باورن که این سبک معماری برای گیر اُفتادن سارقین و نیز جذر و مد آب بوده. به سخن بهتر، برای کمبود زمین، مردم به ناچار خانه ها رو عمودی و باریک گسترش دادن.
پایان خوش گم شدن در کوچه های تنگ و کشیده، رسیدن به خانه دهدشتی بود. در زمستان نشین آن دمی آرام گرفتیم سپس یک به یک اتاق های تو در توی عمارت روکاویدیم. به راستی که مردم بوشهر همواره همه هنرشون رو به کار میگیرن که خانه ها خنک و دلچسب باشه و از دل این کوشش، معماری های جذابی خلق شده؛ چیزی که در معماری خانه دهدشتی هم مشهوده.
خدا رو شکر فرحان بالاخره یادش اومد که باید یه چیزی هم بخوریم! پیشتر توافق کردیم وعده ناهار به پیشنهاد او و وعده شام به انتخاب من باشه. از بافت اومدیم بیرون و یه موتور گرفتیم. جلوی یه خونه ای [که بعداً فهمیدم در خیابان عاشوری واقع شده] ایستاد. پرسیدم اینجا کجاست؟! گفت: «بیا تو». خونه خودشون بود! مرام اینا آدمو خجالت زده میکنه. خانواده فرحان خونه بودن. نمیدونم چه جوری هماهنگ کرده بود که مثه یه سورپرایز تولد، پدر، مادر و خواهرش سر سفره آماده نشسته بودن. خوش و بش کردیم و بی درنگ سر سفره نشستیم. خدای من چه طعم بهشتی داشت این غذا. پلوی شویدی با ماهی و یه سبزیجات عجیب غریب. گفتن اسمش لَخلاخه. واقعن اگه بیش از ۱۰۰۰کیلومتر اومده بودم بوشهر تا فقط این غذا رو بخورم و برگردم، بازم ارزشش رو داشت. از من می شنوید هرگز بدون خوردن لخلاخ بوشهر رو ترک نکنید! البته این غذا رو در منوی رستوران ها ندیدم اما شاید با کمی گشتن پیدا بشه.
برگشتم به هتل. دم غروب تنها اومدم خط ساحلی برای قدم زدن. به فاصله نیم ساعت، نوشیدنی دو تا از کافه ها رو امتحان کردم. باید بگم چه از نظر قیمت و چه کیفیت اصلن خوب نبودن. ساعت ۸ شب شب با فرحان قرار داشتم و پیاده رفتم به لوکیشن ارسالیش در محله شَنبدی. پیاده روی شبانه ما آغاز شد. از کافه کهن گذر کردیم. کم کم صدای ساز به گوشم خورد. آوای ساز با هلهله آدم هایی که نمی دیدم ترکیب شد. میخوندن: «سر خیابون بندر چقد قشنگه» و همراهان میگفتن: «بیو، بیو، بیو» اکنون در جایی ایستاده بودیم که پایگاه فرهنگی بوشهر بود؛ «کوچه!» شبهای اینجا پاتوق فرهنگ دوستان و اهالی موسیقی فولکلوریک بوشهره. همه شب موسیقی در کوچه برپاست. پیر و جوان حضور دارن، زن ها هم.
جا باز کردن و نشستیم. به آدم ها نگاه می کردم. جوری غرق خیامخوانی شده بودم که یادم رفت بپرسم «عمو خِدِر عزیززاده» (پیر خیام خوانی بوشهر) یا «آمو نبی» کدام یک از آن مردان هستن؟ در خیام خوانی که از آداب موسیقیایی مردم این دیاره رباعی هایی از عمر خیام خونده میشه که بر شاد زیستن و نادیده گرفتن رنج ها تاکید می کنه؛ چیزی که مردم بوشهر خوب اون رو بلدن. الان درک جمله «سالار موسوی» که میگه: «اگه بوشهر بری و کوچه نری باخت دادی» واسم ساده تر شده. دو سال پی در پی فستیوال کوچه برگزار شد و مردم از سراسر ایران به بوشهر اومدن. در اون دو سال صدای ساز و هلهله شهر رو پر کرده بود. سخن احسان عبدی پور هم درباره فستیوال کوچه جالبه که میگه: «هزاران فستیوال موسیقی در جهان برگزار می شه که معمولاً یک سالنی هست که میری می نشینی و همین. اینجا در فستیوال کوچه وضع متفاوت بوده. ما درها رو باز کردیم و همه قشر آدمی رو در خونه های مردم بوشهر جای دادیم. این آدم ها با بالونی از قصه هاشون پذیرفته شدن و اونا رو با هم آشنا کردیم. امروز دیگه خبری از فستیوال کوچه نیست اما آدم ها برای همون رفاقت ها میان بوشهر»
برنامه همچنان ادامه داشت اما ما برگشتیم. رسیدم هتل اما امشب از «دست درد» برای کف زدن های زیاد نتونستم بخوابم.